سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زیر گنبد کبود

روزی ملا به دکان آرایشگری رفت، آرایشگر ناشی بود و سر او را مدام می برید
و جایش پنبه می‏گذاشت.
ملا که از دست او به عذاب آمده بود گفت:
بس است، دست از سرم بردار، نصف سرم را پنبه کاشتی بقیه را خودم کتان می کارم.

روزی ملا حسابی مریض شده بود و گمان میکرد که خواهد مرد.
زنش را صدا زد و گفت: برو بهترین لباست را بپوش و خودت را حسابی آرایش کن!
زن گریه کرد و گفت: مگر من زن بی وفایی هستم که بخواهم در موقع مردن شوهرم آرایش کنم؟
ملا گفت: نه منظورم چیز دیگری ست، میخواهم اگر عزراییل سراغ من آمد ترا آراسته ببیند و دست از سر من بردارد.

روزی ملا خرش را گم کرده بود راه میرفت و شکر میکرد.
دوستش پرسید: حالا خرت را گم کرده ای دیگر چرا خدا را شکر میکنی؟
ملا گفت: خودم روی آن ننشسته بودم و الا خودم هم با آن گم شده بودم!

کسی نزد ملا رفت و گفت: موی سرم درد میکند دارویی بده تا خوب شوم.
ملا از او پرسید : امروز چه خورده ای؟ گفت: نان و یخ!
ملا گفت: برو بمیر که نه غذایت به آدمیزاد میماند نه دردت!



اصغر صمصامی ::: دوشنبه 86/11/29::: ساعت 8:36 عصر

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 389


بازدید دیروز: 27


کل بازدید :133301
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
 
>>آرشیو شده ها<<
 
 
>>لوگوی دوستان<<
 
>>موسیقی وبلاگ<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<