روزی ملا به دکان آرایشگری رفت، آرایشگر ناشی بود و سر او را مدام می برید
و جایش پنبه میگذاشت.
ملا که از دست او به عذاب آمده بود گفت:
بس است، دست از سرم بردار، نصف سرم را پنبه کاشتی بقیه را خودم کتان می کارم.
روزی ملا حسابی مریض شده بود و گمان میکرد که خواهد مرد.
زنش را صدا زد و گفت: برو بهترین لباست را بپوش و خودت را حسابی آرایش کن!
زن گریه کرد و گفت: مگر من زن بی وفایی هستم که بخواهم در موقع مردن شوهرم آرایش کنم؟
ملا گفت: نه منظورم چیز دیگری ست، میخواهم اگر عزراییل سراغ من آمد ترا آراسته ببیند و دست از سر من بردارد.
روزی ملا خرش را گم کرده بود راه میرفت و شکر میکرد.
دوستش پرسید: حالا خرت را گم کرده ای دیگر چرا خدا را شکر میکنی؟
ملا گفت: خودم روی آن ننشسته بودم و الا خودم هم با آن گم شده بودم!
کسی نزد ملا رفت و گفت: موی سرم درد میکند دارویی بده تا خوب شوم.
ملا از او پرسید : امروز چه خورده ای؟ گفت: نان و یخ!
ملا گفت: برو بمیر که نه غذایت به آدمیزاد میماند نه دردت!
اصغر صمصامی ::: دوشنبه 86/11/29::: ساعت 8:36 عصر